شاید کمی حرف برای گفتن...
شاید کمی حرف برای گفتن...

شاید کمی حرف برای گفتن...

سارا

بر پشت ِ روحم خاطراتت خنجری دارند

این زخم های بی پدر،نامادری دارند!


من تا ابد در دست هایت"ماندنی"هستم

که "رفتنی ها"ابتدا بال و پری دارند


عمریست می گویم مرا یک روز می بیند!

خوب لااقل این آرزوها باوری دارند


آنقدر داغونم که در مقیاس کوچک تر

سیگارهایت حال و روز بهتری دارند


یا دارها...این دارهای واقعاً خوشبخت!

در بدترین حالت برای خود سری دارند


یا چوب ها وقتی که می سوزند،می خندند!

برعکس ِ من در انتها خاکستری دارند


از بغض ِ تنهایی ِ"سارا"می شود فهمید

"بت"های بامسئولیت هم"هاجری"دارند


از"شاهنامه"های بعد از عشق می ترسم

این"داستان"های غم آلود"آخری"دارند؟


بعد از تو در این زندگی"شوقی"نمی بینم

من "اشک"هایم سرنوشت ِ دیگری دارند


من را کفن نه...هیچ میدانی که میمیرم؟

تابوت ها به آن ور ِ دنیا دری دارند....


نظرات 1 + ارسال نظر
شرافت مولا چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت 13:14 http://sherafatmoulataban.mihanblog.com/

با عرض ادب
درود بر شما
زیباست
سپاس
با احترام

سلام و عرض ادب
سپاس از حضور دلگرم کنندتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد