شاید کمی حرف برای گفتن...
شاید کمی حرف برای گفتن...

شاید کمی حرف برای گفتن...

سارا

بر پشت ِ روحم خاطراتت خنجری دارند

این زخم های بی پدر،نامادری دارند!


من تا ابد در دست هایت"ماندنی"هستم

که "رفتنی ها"ابتدا بال و پری دارند


عمریست می گویم مرا یک روز می بیند!

خوب لااقل این آرزوها باوری دارند


آنقدر داغونم که در مقیاس کوچک تر

سیگارهایت حال و روز بهتری دارند


یا دارها...این دارهای واقعاً خوشبخت!

در بدترین حالت برای خود سری دارند


یا چوب ها وقتی که می سوزند،می خندند!

برعکس ِ من در انتها خاکستری دارند


از بغض ِ تنهایی ِ"سارا"می شود فهمید

"بت"های بامسئولیت هم"هاجری"دارند


از"شاهنامه"های بعد از عشق می ترسم

این"داستان"های غم آلود"آخری"دارند؟


بعد از تو در این زندگی"شوقی"نمی بینم

من "اشک"هایم سرنوشت ِ دیگری دارند


من را کفن نه...هیچ میدانی که میمیرم؟

تابوت ها به آن ور ِ دنیا دری دارند....


عکس العمل

منم که"روز"شد اما به"ماه"ایمان داشت


که لحظه های تباهم به"آه"ایمان داشت







پس از تو اشک نباید پناه من بشود...


برادری که ندارم به چاه ایمان داشت







تو سرسپرده ترین مهره ی ِمرا کشتی


و باز مهره ی ِدیگر به شاه ایمان داشت

 




به"سوزنی"که نبودم ولی نمی گشتی


دلم به شوق ِنگاهت، به"کاه"ایمان داشت






تو سربه راه ترین اشتباه ِممکن من...


که با تمام وجودش به راه ایمان داشت







به دست ِماه،تو هم توی چاه می افتی



پلنگ مرده ی من هم به ماه ایمان داشت!

تمام ناتمام

دست مرا بگیر که دنیا به هیچکس...


من التماس میکنم اینجا به هیچکس!


"از چشم خود بپرس که مارا که می کشد"


دلبسته داشتیم ولی ما به هیچکس...


این "من" که خنده هاش عزادار گریه است


در غم خلاصه میشد و غم را به هیچکس...


برگرد تا نرفته ام از دست های تو


برگرد تا اسیرتوام ،تا به هیچکس...


من عشق می کنم که بمیرم برای تو


تصمیم های بیخود کبری به هیچکس...


گفتم که سهم کوچکم از زندگی ،تویی


من می رسم به سهم خودم یا به هیچکس...


من منتظر نشسته ام اما نمی رسد 


از غوره های چشم تو، حلوا به هیچکس


در چاه من کسی که تو بودی نماند و مرد!


این بار سرسپرده زلیخا به هیچکس !


بعد از تو داغ روی غرورم زدم که بعد


کم اعتماد داشتم ...اما به هیچکس...!


گفتی نگاه خاطره هایت حلال من...


محرم نبوده عشق در اینجا به هیچکس

قایقی میشد ساخت

در گیر و دار غم، مرا "صدسال تنهایی"ست 

یک مشت حرف بی صدا،یک بغض هرجایی ست


 با نبض کُند خاطراتی کـــه درونم هست 

آن روی سکه در دلم درحال پیدایی ست 


جایت کنار خاطراتم نیست...لعنت بر 

آنشب که گفتی شعرهایت پل به رسوایی ست


 تغییر کردی،بیش از این چیزی که می گویم 

دیدم تبانی کرده ای با درد ـ شب هایی ست ـ 


تا بر نگاهت پشت کردم...زود راهی شو

 ذهنم دچار ضربتی از «عشق بر ما»یی ست


 دلواپسی بعد از خودت که...بی خیالم باش 

یک کودتا از رفتنت مشغول بر پایی ست 


دیگر خیالت جمع باشد، ضربه هایت را 

محکم بزن!«من» در خیال دردپیمایی ست 


دارد به روی چشم هایم مرگ می افتد 

تو رفته ای از شهر من کــه پشت دریایی ست


مرداد ٩٣