شاید کمی حرف برای گفتن...
شاید کمی حرف برای گفتن...

شاید کمی حرف برای گفتن...

قایقی میشد ساخت

در گیر و دار غم، مرا "صدسال تنهایی"ست 

یک مشت حرف بی صدا،یک بغض هرجایی ست


 با نبض کُند خاطراتی کـــه درونم هست 

آن روی سکه در دلم درحال پیدایی ست 


جایت کنار خاطراتم نیست...لعنت بر 

آنشب که گفتی شعرهایت پل به رسوایی ست


 تغییر کردی،بیش از این چیزی که می گویم 

دیدم تبانی کرده ای با درد ـ شب هایی ست ـ 


تا بر نگاهت پشت کردم...زود راهی شو

 ذهنم دچار ضربتی از «عشق بر ما»یی ست


 دلواپسی بعد از خودت که...بی خیالم باش 

یک کودتا از رفتنت مشغول بر پایی ست 


دیگر خیالت جمع باشد، ضربه هایت را 

محکم بزن!«من» در خیال دردپیمایی ست 


دارد به روی چشم هایم مرگ می افتد 

تو رفته ای از شهر من کــه پشت دریایی ست


مرداد ٩٣

حماقت

ورق زدی و رسیدی به آخرین شعرم 

شروع بغض نفس های من شدی 

حالا کنار نعش غرورم به خاک افتادم 

نشسته ای که بخوانی هجای دردم را 


برای حجم نفس هات مثل سِل بودم 

منی که پای غرورت، به قعر گِل بودم؟

 کمی کنار غزل ها زوار در رفتم

 که هر کجا که تو گفتی بجوش...سَر رفتم 

نگو که حرف تو را از نگاه می خوانم

 «به پای لرزش حسّت همیشه می مانم»

 هنوز مثل قدیمی هنوز می لافی 

عجب کلاه گشادی برام می بافی!

 ................

 .....

 شعار های کسی مثل پتک بر سر خورد 

"هزار و یک شبِ" ذهنت برای من می مُرد

 زمان به طرز عجیبی مرا جلو می رفت 

زمین به روی نگاهم تلو تلو می رفت!! 

کسی شبیه تو از من عبور می شد با 

لباس ِروشن ِ گِت دار ِ ارغوانی تا 

دوباره ذهن مریضم مسلسلی باشد 

و خون اسم تو را هم به دفترم پاشد

 به جرم قتل مجازی به حبس می اُفتم 

و اعتراف تو را که....به عمد می گفتم

... 

......

 ... 

پلیس شهر نگاهت اسیر من می شد 

و شاهراه عبورت مسیر من می شد 

به جای شغل شریفی که داشتی، یک روز 

خلافْ کار ِ وجودت اجیر من می شد!

 برای صلح جهانی منطقم با عشق 

سوار چشم سیاهت سفیر من می شد 

......

 تو رفته ای و چه زخمی به سادگی خوردم 

به جرم نقض نجابت برای تـــو، مردم 

طناب حادثه ها بر گلو گره می خورد

 حماقتی که به شکلی غریب، من را مرد 

" لباس پاره ی ذهنم" که پر کشید از تن 

مرا به خاطره هایم، تو را به وحشت برد

 به روی سنگ سیاهی که روی جسمم بود

 گُلی به اسم گلایل شبیه من پژمرد "


خرداد ٩٣

زنده به گور

نه...زخم های تو بر من اثر نمی کرد و 

شبیه طالع رویین تنی شدم حــالا 

صدای"زنده به گور"ی شدم که حتی شعر

 نداد فــرصت گفتن به آرزویش را

.....

 همیشه چشم تو ریگی به کفش هایش داشت

و زخم های شنیعی به روح من می کاشت 

که حرف،پشت من از ترس تو تحصن کرد 

برای کینه معذب نمی شوی نامرد ؟!

 تو مبتلا نشدی بر دو روز تنهایی 

نبود... توی وجودت هراس فردایی 

میان موج ِ درونیت، دست و پا نزدی 

لگد به بخت خودت... در شروع جا نزدی

 ..................... 

در انهدام غرورم که واژه می ترسید 

زبان به گفتن ِ پایان، کمی نمی چرخید

 حضور سرد تو در متن، مومیایی شد 

که طی ِ حادثه ها روح عشق می پوسید

 برای رفتنت از شهر... شعر من کم بود 

که جسم دفتر من را قلم نمی بوسید 

نمی رسم که تورا...دست شعر، کوتاه است 

در امتداد عبورم هزار و یک چاه است 

................. 

نرو که درد کمین کرده و خطرناک است 

و شهر در قرق از هرزه های بی باک است! 

هـــزار ایده ی ناب از نگاه تــو دارم 

برای ثبت دقایق به خواب... بیدارم 

ببین که پلک دلم می پرد، نگو مرگ است 

که میهمان نفس شد به پاس این بن بست 

قسم به شعر...خداحافظی نکن اینبار 

به جاده می زنمت... سایه های شب بیدار 

تمام قلعه ی غم را محاصره کردند 

برای لمس حضورت مشاجره کردند 

چراغ ذهن غزل را،بمان و روشن کن 

لباس رفتن ِخود را به حرف من، تن کن 

هنوز«حرف نبودن» برای ما زود است 

اگرچه راه رسیدن همیشه مسدود است

 .................. 

و روز های زیادی گذشته از آن روز ِ... 

نگاه گرم تو هرگز نمی شود پاسوز ِ...

 کسی که حامل تکرار بی کسی ها بود 

کسی که باخت برایت، کنار تــو فرسود 


و کاش حسِ     تو هم طعم درد را بچشد

 «‌عذاب مُردن خود را به چشم خود دیدن» 

گذشتم از تو، خدا را نه... خوش نمی آید ‌

"که در طریقت ما کافریست، رنجیدن ""


تیر ٩٣