شاید کمی حرف برای گفتن...
شاید کمی حرف برای گفتن...

شاید کمی حرف برای گفتن...

زنده به گور

نه...زخم های تو بر من اثر نمی کرد و 

شبیه طالع رویین تنی شدم حــالا 

صدای"زنده به گور"ی شدم که حتی شعر

 نداد فــرصت گفتن به آرزویش را

.....

 همیشه چشم تو ریگی به کفش هایش داشت

و زخم های شنیعی به روح من می کاشت 

که حرف،پشت من از ترس تو تحصن کرد 

برای کینه معذب نمی شوی نامرد ؟!

 تو مبتلا نشدی بر دو روز تنهایی 

نبود... توی وجودت هراس فردایی 

میان موج ِ درونیت، دست و پا نزدی 

لگد به بخت خودت... در شروع جا نزدی

 ..................... 

در انهدام غرورم که واژه می ترسید 

زبان به گفتن ِ پایان، کمی نمی چرخید

 حضور سرد تو در متن، مومیایی شد 

که طی ِ حادثه ها روح عشق می پوسید

 برای رفتنت از شهر... شعر من کم بود 

که جسم دفتر من را قلم نمی بوسید 

نمی رسم که تورا...دست شعر، کوتاه است 

در امتداد عبورم هزار و یک چاه است 

................. 

نرو که درد کمین کرده و خطرناک است 

و شهر در قرق از هرزه های بی باک است! 

هـــزار ایده ی ناب از نگاه تــو دارم 

برای ثبت دقایق به خواب... بیدارم 

ببین که پلک دلم می پرد، نگو مرگ است 

که میهمان نفس شد به پاس این بن بست 

قسم به شعر...خداحافظی نکن اینبار 

به جاده می زنمت... سایه های شب بیدار 

تمام قلعه ی غم را محاصره کردند 

برای لمس حضورت مشاجره کردند 

چراغ ذهن غزل را،بمان و روشن کن 

لباس رفتن ِخود را به حرف من، تن کن 

هنوز«حرف نبودن» برای ما زود است 

اگرچه راه رسیدن همیشه مسدود است

 .................. 

و روز های زیادی گذشته از آن روز ِ... 

نگاه گرم تو هرگز نمی شود پاسوز ِ...

 کسی که حامل تکرار بی کسی ها بود 

کسی که باخت برایت، کنار تــو فرسود 


و کاش حسِ     تو هم طعم درد را بچشد

 «‌عذاب مُردن خود را به چشم خود دیدن» 

گذشتم از تو، خدا را نه... خوش نمی آید ‌

"که در طریقت ما کافریست، رنجیدن ""


تیر ٩٣