شاید کمی حرف برای گفتن...
شاید کمی حرف برای گفتن...

شاید کمی حرف برای گفتن...

گناه کن...

  


برگرد و روزگار دلم را سیاه کن


هرچی که ماند از بدنم را تباه کن


باید که ناتمام نماند تمام من


چیزی نمی رسد به تو با انهدام من



من جز تو هیچ راه فراری نداشتم


با هیچ کس به جز تو قراری نداشتم 

 

گناه کن...

برگرد و روزگار دلم را سیاه کن


هرچی که ماند از بدنم را تباه کن


باید که ناتمام نماند تمام من


چیزی نمی رسد به تو با انهدام من



من جز تو هیچ راه فراری نداشتم


با هیچ کس به جز تو قراری نداشتم



یک بار دل به مسلخ دریا بزن...بمان


یک بار هم به خاطر من اشتباه کن


باید دوباره زنده کنی گریه ی مرا


من قرن هاست گریه نکردم،نگاه کن!


باید مسیح را به صلیبم بیاوری


محض رضای خاطره هایم گناه کن



جز تو کسی برای دلم سرپناه نیست


بی معرفت تر از تو که پیدا نمی کنم


با هرکسی شبیهِ خودش می شدم ولی


انگار با تو مثل همه تا نمی کنم


دیگر مرا به معبد رویا نمی بَری ؟


با تو خدا به حال دلم غبطه می خورد


از من بریده ای و نفهمیده ام...بگو


چاقو همیشه دسته ی خود را نمی برد؟


:::::::::::::::::


این روزها به یاد تو محکوم می شوم


وقتی عبور چشم تو از من مجاز نیست


ممنوع تر شدی و تورا حبس تر شدم


در مرزهای خاطره هایی که باز نیست



تنهایی ام همیشه نگاهش به جاده بود


تنها تر از همیشه برایت شکسته ام


من،یک نگاه بی ضربان توی ایستگاه


تو،خاطرات آن چمدانی که بسته ام





12 آذر 95

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد