ورق زدی و رسیدی به آخرین شعرم
شروع بغض نفس های من شدی
حالا کنار نعش غرورم به خاک افتادم
نشسته ای که بخوانی هجای دردم را
برای حجم نفس هات مثل سِل بودم
منی که پای غرورت، به قعر گِل بودم؟
کمی کنار غزل ها زوار در رفتم
که هر کجا که تو گفتی بجوش...سَر رفتم
نگو که حرف تو را از نگاه می خوانم
«به پای لرزش حسّت همیشه می مانم»
هنوز مثل قدیمی هنوز می لافی
عجب کلاه گشادی برام می بافی!
................
.....
شعار های کسی مثل پتک بر سر خورد
"هزار و یک شبِ" ذهنت برای من می مُرد
زمان به طرز عجیبی مرا جلو می رفت
زمین به روی نگاهم تلو تلو می رفت!!
کسی شبیه تو از من عبور می شد با
لباس ِروشن ِ گِت دار ِ ارغوانی تا
دوباره ذهن مریضم مسلسلی باشد
و خون اسم تو را هم به دفترم پاشد
به جرم قتل مجازی به حبس می اُفتم
و اعتراف تو را که....به عمد می گفتم
...
......
...
پلیس شهر نگاهت اسیر من می شد
و شاهراه عبورت مسیر من می شد
به جای شغل شریفی که داشتی، یک روز
خلافْ کار ِ وجودت اجیر من می شد!
برای صلح جهانی منطقم با عشق
سوار چشم سیاهت سفیر من می شد
......
تو رفته ای و چه زخمی به سادگی خوردم
به جرم نقض نجابت برای تـــو، مردم
طناب حادثه ها بر گلو گره می خورد
حماقتی که به شکلی غریب، من را مرد
" لباس پاره ی ذهنم" که پر کشید از تن
مرا به خاطره هایم، تو را به وحشت برد
به روی سنگ سیاهی که روی جسمم بود
گُلی به اسم گلایل شبیه من پژمرد "
نه...زخم های تو بر من اثر نمی کرد و
شبیه طالع رویین تنی شدم حــالا
صدای"زنده به گور"ی شدم که حتی شعر
نداد فــرصت گفتن به آرزویش را
.....
همیشه چشم تو ریگی به کفش هایش داشت
و زخم های شنیعی به روح من می کاشت
که حرف،پشت من از ترس تو تحصن کرد
برای کینه معذب نمی شوی نامرد ؟!
تو مبتلا نشدی بر دو روز تنهایی
نبود... توی وجودت هراس فردایی
میان موج ِ درونیت، دست و پا نزدی
لگد به بخت خودت... در شروع جا نزدی
.....................
در انهدام غرورم که واژه می ترسید
زبان به گفتن ِ پایان، کمی نمی چرخید
حضور سرد تو در متن، مومیایی شد
که طی ِ حادثه ها روح عشق می پوسید
برای رفتنت از شهر... شعر من کم بود
که جسم دفتر من را قلم نمی بوسید
نمی رسم که تورا...دست شعر، کوتاه است
در امتداد عبورم هزار و یک چاه است
.................
نرو که درد کمین کرده و خطرناک است
و شهر در قرق از هرزه های بی باک است!
هـــزار ایده ی ناب از نگاه تــو دارم
برای ثبت دقایق به خواب... بیدارم
ببین که پلک دلم می پرد، نگو مرگ است
که میهمان نفس شد به پاس این بن بست
قسم به شعر...خداحافظی نکن اینبار
به جاده می زنمت... سایه های شب بیدار
تمام قلعه ی غم را محاصره کردند
برای لمس حضورت مشاجره کردند
چراغ ذهن غزل را،بمان و روشن کن
لباس رفتن ِخود را به حرف من، تن کن
هنوز«حرف نبودن» برای ما زود است
اگرچه راه رسیدن همیشه مسدود است
..................
و روز های زیادی گذشته از آن روز ِ...
نگاه گرم تو هرگز نمی شود پاسوز ِ...
کسی که حامل تکرار بی کسی ها بود
کسی که باخت برایت، کنار تــو فرسود
و کاش حسِ تو هم طعم درد را بچشد
«عذاب مُردن خود را به چشم خود دیدن»
گذشتم از تو، خدا را نه... خوش نمی آید
"که در طریقت ما کافریست، رنجیدن ""
تیر ٩٣
"دنبـــــــاله دار"
از بت پرستی میرسم به حق پرستی تا
دور تو میگردم شبیه مسلک"پوجا"٭
چشمی که یادم می دهد بی بند و باری را
معنای دور از ذهن ِ"دستم را بگیری"چیست؟!
٭پوجا:یکی از مسالک هندیاست
در این آیین آنها بت های مظهر صفات خدا را
میچینند و به یاد خدا عبادت میکنند
با این روش میگویند خدایا دوستت داریم
٭٭ناوال:در مذهب تولتک در آمریکای مرکزی به کسی
میگویند که افراد را به سمت آزادی درونی هدایت
میکند
جنون بالقوه
مرگ را هر شب آرزومندیم
به سیاهی و سایه پابندیم
گور خود را به دست خود کندیم!
این جهنم بهای باور ماست!
چشم ها توی درد خوابیدند
گاو هامان همیشه زاییدند
چشمه های سراب ،خشکیدند!
"خودکشی"نه...که "خوان"ِ آخر ماست!
- عشق- ایهام زندگی بـــودی
ژنوم ات اقتدا به نابودی ...
"شاید از کُنده های ما دودی ..."
ایده آلی که مثل مادر ماست !
نسل ما جام مرگ را نوشید
یک "ورامین"ِ دیگری جوشید
آرزوهای ما " کفن پوشید "
دین و ایمان مرده در سر ماست ...
دل خوشی ها به ما نمی آید!
رنج ِ نابرده...گنج،می آید!
تا ترازو کجــــا بفرماید...!
آن خداوند ِداد ،داور ماست
توی زندان کسی مرخص نیست
مرز های خدا مشخص نیست
کم کشیدیم؟-زندگی- بس نیست؟!
دست بندی که یار و یاور ماست!
رمز ِ "بودن" جنون بالقوه ست
هرچه خواندیم و خوانده ای یاوه ست
روی هر زخم، "پرچم ِ کاوه ست"
کاویانی به روی سر در ماست ...